پرستارش رفته بود سفر، مجبور شدم ببرمش دانشگاه. کلی التماس و با خجالت از اساتید اجازه گرفتم، ببرمش سر کلاس.
با تمام دقت به حرف های استاد گوش میداد و برای تاکید جواب می داد. استاد هم می گفت : مثل اینکه فقط ایشون درس متوجه میشن. هر جا حوصله اش سر میرفت هر چیزی دم دستش پرت می کرد طرف استاد. پستانکش که پرت کرد درست افتاد روی کفش استاد.
من هم سرم را انداخته بودم پایین و تند تند جزوه می نوشتم. خلاصه فاطمه حلما خانم قبل یک سالگی اش سر کلاس ارشد هم نشست.
وقتی به دنیا آمد و دنیای تازه ای با خودش آورد
دنیایی پر از شادی و شور
هر چند سومین فرزندمان است،
اما انگار اولین کودکی است که صدای خنده و گریه هایش فضای خانه مان را پر می کند.